یک لحظه همهجا برایم عوض شد. دیگر در این عالم نبودم؛ اصلا من خودم نبودم. از صحنهای که میدیدم، ماتم برد. قبر در برابر چشمانم اتاق بزرگی شد با نورافکنهای زیبا و نورانی. اتاق پسرم گلستانی بود پر از گلها و سبزههای زیبایی که دیگر هیچوقت نظیر آنها را در دنیا ندیدم. خدا میخواست نه بترسم و نه آن لحظه بقیه را از موضوع آگاه کنم؛ انگار خدا دلم را وسعت داده بود و میخواست جایگاه اسحاق را نشانم دهد که آرام بگیرم و اشک نریزم. خم شدم به طرف قبر و آهسته گفتم: «شفاعتم رو بکن عزیزِ دلِ مادر!»
داستان از این قرار است که همام، آن هم همامی که امام صادق (ع) درباره او فرمودهاند: همام فردی عابد، خالص و تلاشگر در مسیر تقوای الهی است، به محضر امیرالمومنین (ع) میرسد و از ایشان توصیف متقین را طلب میکند، به گونهای که گویا آنها را میبیند. امام او را به تقوای الهی توصیه میکنند و از پاسخ طفره میروند. اما وقتی با دل مشتاق و اصرار همام مواجه میشوند، بذر سعادت را در اندیشه و دل او مینشانند. حضرت بیش از صد ویژگی از متقین را ذکر میکنند. کلامشان ادامه داشت که همام صیحه زد و جان داد. امام در این زمان فرمودند:
« به خدا قسم از همین بیم داشتم، که جواب او را نمیدادم. اندرزهای رسا با اهلش اینگونه میکند.»
لذا شان نزول سخن، مخاطب، سطح کلام و جامعیت آن چنان ژرف است که کسی نمیتواند خود را از آن مستغنی بداند.